نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 23 آذر 1390برچسب:, توسط ستاره |
دخترم جرالدين, از تو دورم , ولی يک لحظه تصوير تو از ديدگانم دور نميشود.تو کجايی؟در پاريس ,روی صحنه تئاتر پرشکوه شانزه ليزه؟اين را ميدانم و چنان است که گويي در اين سکوت شبانگاهی ,آهنگ قدمهايت را ميشنوم.شنيده ام نقش تو در اين نمايش پرشکوه, نقش آن دختر زيبای حاکمی است که اسير خان تاتار شده است.
جرالدين, در نقش ستاره باش و بدرخش ,اما اگر فرياد تحسين آميز تماشاگران و عطر مستی آور گلهايی که برايت فرستاده اند به تو فرصت هوشياری داد بنشين و نامه ام را بخوان. من پدر تو هستم.امروز نوبت توست که صدای کف زدن های تماشاگران گاهی تو را به آسمانها ببرد.به آسمانها برو ولی گاهی هم به روی زمين بيا و زندگی مردم را تماشا کن; زندگی آنان که با شکم گرسنه در حالی که پاهايشان از بينوايی می لرزدو هنرنمايی می کنند. من خود يکی از ايشان بوده ام.جرالدين دخترم ,تو مرا درست نمی شناسی در آن شب های بس دور با تو قصه ها بسيار گفتم اما غصه های خود را هرگز نگفتم آن هم داستانی شنيدنی است.
داستان آن دلقک گرسنه که در پست ترين صحنه های لندن آواز می خواند و صدقه می گيرد, داستان من است.من طعم گرسنگی را چشيده ام.من درد نابسامانی را کشيده ام.و از اينها بالاتر رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقيانوسی از غرور در دلش موج می زند و سکه صدقه آن رهگذر غرورش را خرد نمی کند. با اين همه زنده ام و از زندگان پيش از آنکه بميرند حرفی نبايد زد. به دنبال نام تو نام من است :"چاپلين"
جرالدين دخترم, دنيايی که تو در آن زندگی می کنی, دنيای هنرپيشگی و موسيقی است.نيمه شب آن هنگام که از سالن پرشکوه تئاتر شانزه ليزه بيرون می آيی, آن ستايشگران ثروتمند را فراموش کن .حال آن راننده تاکسی که تو را به منزل ميرساند بپرس .حال زنش را بپرس و اگر آبستن بود و پولی برای خريد لباس بچه نداشت ,مبلغی پنهانی در جيبش بگذار. به نماينده خود در پاريس دستور داده ام فقط وجه اين نوع خرجهای تو را بی چون و چرا بپردازد.اما برای خرجهای ديگر بايد صورت حساب ان را بفرستی.
دخترم جرالدين گاه و بی گاه با مترو و اتوبوس شهر را بگرد و مردم را نگاه کن. زنان بيوه ,کودکان يتيم را بشناس و دست کم روزی يک بار بگو:من هم از آنان هستم.تو واقعا يکی از آنان هستی و نه بيشتر.هنر قبل از اينکه دو بال به انسان بدهد اغلب دو پای او را ميشکند . وقتی به مرحله ای رسيدی که خود را برتر تماشاگران خويش بدانی, همان لحظه تئاتر را ترک کن و با تاکسی خود را به حومه پاريس برسان. من آنجا را خوب می شناسم.آنجا بازيگران همانند خويش را خواهی ديد که از قرن ها پش زيبا تر از تو ,چالاکتر از تو و مغرور تر از تو هنرنمايی ميکنند.اما در آنجا از نور خيره کننده تئاتر شانزه ليزه خبری نيست.
دخترم جرالدين ,چکی سفيد امضا برايت فرستاده ام که هر چه دلت می خواهدبگيری و خرج کنی. ولی هر وقت خواستی دو فرانک خرج کنی با خود بگو:سومين فرانک از آن من نيست.اين مال يک مرد فقير و گمنام است که امشب به يک فرانک احتياج دارد.جست و جو لازم نيست.اين نيازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی يافت. اگر از پول و سکه برای تو حرف می زنم برای آن است که از نيروی فريب و افسون پول ,اين فرزند بی جان شيطان خوب آگاهم. من زمانی دراز در سيرک زيسته و هميشه و هر لحظه برای بند بازان روی ريسمانی بس نازک و لرزنده نگران بوده ام. اما دخترم اين حقيقت را بگويم که مردم بر روی زمين استوار و گسترده بيشتر از بند بازان ريسمان نا استوار سقوط می کنند.
دخترم جرالدين ,پدرت با تو حرف می زند. شايد شبی درخشش گرانبهاترين الماس اين جهان تو را فريب بدهد و آن شب است که این الماس, آن ريسمان نا استوار زير پای تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است. روزی که چهره زيبای يک اشراف زاده بی بند و بار تو را بفريبد آن روز است که بند بازی ناشی خواهی بود. هميشه بند بازان ناشی سقوط می کنند از اين رو دل به زر و زيور نبند. بزرگترين الماس اين جهان آفتاب است که خوشبختانه بر گردن همه می درخشد. اما اگر روزی دل به مردی آفتاب گونه بستی ,با او يک دل باش و به راستی او را دوست بدار. معنی اين را وظيفه خود در قبال اين موضوع بدان. به مادرت گفته ام که در اين خصوص برای تو نامه ای بنويسد. او از من بهتر معنی عشق را می داند. او برای تعريف "عشق "که معنی آن" يکدلی" است شايسته تر از من است.دخترم هيچ کس و هيچ چيز ديگر در اين جهان نمی توان يافت که شايسته آن باشد.دختری ناخن پای خود را برای آن عريان می کند. برهنگی بيماری عصر ما است. به گمان من تن تو ,بايد مال کسی باشد که روحش را برای تو عريان کرده است.حرف بسيار برای تو دارم ,ولی به وقت ديگر می گذارم.و با اين آخرين پيام نامه را پايان می بخشم. انسان باش, پاک دل و يکدل ;زيرا گرسنه بودن, صدقه گرفتن و در فقر مردن بارها قابل تحمل تر از پست و بی عاطفه بودن است.

پدر تو ,چارلی چاپلين
نوشته شده در تاريخ شنبه 12 آذر 1390برچسب:, توسط ستاره |

تنها منم و تو
یک مُشت آرزو
پایان ماجرا …

بگذار این کلاغ ،
یکبار هم شده ،
به خانه اش برسد

نوشته شده در تاريخ شنبه 12 آذر 1390برچسب:, توسط ستاره |

 

باران می آمد.

 آرام و بی صدا.

خیابانها همگی در سکوت تنهای شب

در زیر نور چراغهای ایستاده ی شهر

آسمان را می نگریستند.

چه فاصله ای ! زمین تا آسمان !

 هیچگاه معنایش را نفهمیدم.عجب جدایی غریبی!

صدای جیرجیرک ها آن شب گرفته بود.

چاله های کوچک خیابان پر از آب  باران شده بود.

درختان کهن اطراف خیابان

 خود را برروی پیاده روها انداخته بودند

 و همانند سپیدارهای پر امید از شوق به آسمان خیره شده بودند.

در آن هوای بارانی

 در گوشه ای از پیاده روهای یخ زده ی عریان

ناگهان

چشمم به نیمکت چوبی خیسی افتاد که برایم خیلی آشنا بود .

قدم زنان به سمتش رفتم و مدتی در کنارش نشستم.

اینگار که با من سخن می گفت.

چقدر واضح و بی پروا ! چقدر برایم آشنا بود!

باران عجیب می بارید.

چشمانم را آرام بستم و نفس عمیقی کشیدم.

نفسی که تااعماق وجودم را

ازبوی مست کننده خاک باران خورده پر می کرد.

چنان که گویی

 وقتی در آینده سینه ام را خواهند شکافت

 بوی باران تمام فضا را پر خواهد نمود.

عجب حس زیبا و پرشکوهی .

من... تنها...درزیرباران...صدای موسیقی دلنوازش بر نیمکت چوبی کنارم...

هوای خنک زمستانی... 

بوی خاک باران خورده...

صدای تصنیف آواز پرنده 

 که در بالای سکوی سنگی زیر درخت چنار روبروی پیاده رو

با طنین سبز باران ترکیب می شد

 و سماعی عارفانه ی باران را هرچه پرشکوهتر در وجودم میدمید

 و نقطه های آبی ذهنم را در جستجوی واژه ها فرا میخواند.

تا به حال زمستان را تا این حد زیبا ندیده بودم.

زمستان را دوست دارم

به خاطر رفتن و رفتن و رفتن و خیس شدن زیر باران های دلنوازش

به خاطر غروب های نارنجی رنگش

به خاطر شب های سرد و طولانی اش 

به خاطر تنهایی و دلتنگیهایم به خاطر بغض های سنگین انتظار

به خاطر معصومیت کودکیم

به خاطر نشاط و سرزندگی نوجوانیم

و به خاطر تنهایی جوانیم.

باران لحظه ی ناب قشنگی هاست.

باران که می بارد درختان بوی طبیعت می دهند!

باران ذهن آسمان را هم پر ترنم می کند.

ای مسافر...ای مسافر...ای مسافر...

دلم عجیب برایت تنگ است.

باران که می بارد بودنت را بیش از همه وقت با وجودم حس میکنم.

باران که می بارد مرا با یاد تو یگانه می سازد

آسمان به حالم می گرید و من غرق در تومی شوم.

امشب ...

این من هستم و باران و یاد و خاطره ی تو.

یادش بخیر...

سال ها پیش بود که همچین شبی باران می بارید

آرام و بی صدا 

آنشب هم نجوای عاشقانه ی باران تمام فضا را پر کرده بود

و من مثل همیشه بر روی همین نیمکت چوبی نشسته بودم. 

نیمه های شب بود

چشمانم را به آسمان قرمز رنگ و ابری بالای سرم دوخته بودم .

ناگهان صدای قدم های گرم و سنگینی مرا به سوی خود خواند.

قدم هایی که حس اظطراب را با خونم عجین می ساخت.

پیر مردی را دیدم که از کنار آن سکوی سنگی

در زیر قد کشیدن آن دو چنار به سویم می آمد.

آرام از جایم بلند شدم !

 به صورت نورانی و عارفانه اش مدتی نگریستم.

چقدر شفاف و پاک به من مینگریست!!!

دست هایش را آرام بر شانه هایم گذاشت

 در حالی که اشک در چشمانم حلقه بسته بود

 نجوا کنان زیر لب جمله ای را گفت و از من دور شد.

آری هنوز زمزمه اش در گوشم غوغا می کند.

چقدر مطمئن و راسخ آن جمله را بیان می کرد .

آری او گفت : مسافر روزی در باران خواهد آمد...

آه ای مسافر...

ای مسافر...

امشب نیز همانند هرشب تا صبح با تو بیدار خواهم ماند .

و ...

همه را می بینم ...

                    همه را می گریم...

                                         همه را می بیند...

                                                       همه را می گرید... باران.

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 10 آذر 1390برچسب:, توسط ستاره |


در زیر باران نشسته بودم… چشمم را به آسمان دوخته بودم…
چشمم را به ابرهای سرگردان دوخته بودم…انتظار می کشیدم…انتظار قطره ای
عاشق از باران که از آسمان بیاید و بر چشمانم بنشیند… تا شاید چشمانم عاشق آن
قطره شود…

باران می بارید آسمان می نالید، ابرها بی قرار بودند…صدای رعد ابرها سکوت آسمان را در هم شکسته بود… خیس خیس شده بودم ، مثل پرنده ای در زیر باران…!

دوست داشتم پرواز کنم در اوج آسمانها تا شاید خودم قطره عاشق را میان این همه قطره پیدا کنم… می دانستم قطره هایی که از آسمان می ریزد اشکهای آسمان است… اشکهایی که هر قطره از آن خاطره ای بیش نبود…

در رویاهایم پروازکردم ، در اوج آسمانها، در میان ابرها، در میان قطره ها! چطور می شود از میان این همه قطره باران ، قطره عاشق را پیدا کرد؟! قطره هایی که هر وقت به زمین میریخت یا به دریا می رفت!، یا به رودخانه! ، یا به صحرا می رفت و به زمین فرو می رفت و یا بر روی گل می نشست!… من به دنبال قطره ای بودم که بر روی چشمانم بنشیند…

نه قطره ای که عاشق دریا یا گل شود…و یا اینکه ناپدید شود!… من قطره عاشق را
می خواستم که یک رنگ باشد!… همان رنگ باران عشق من…!

نگاهم به باران بود ، در دلم چه غوغایی بود!… انتظار به سر رسید ، قطره عاشق به چشمانم نرسید!…

باران کم کم داشت رد خود را گم می کرد…و آسمان داشت آرام میگرفت! دلم نمی خواست آسمان آرام بگیرد اما…! من نا امید نشدم و باز هم منتظر ماندم… آنقدر انتظار کشیدم تا…قطره آخرباران را از آن بالاها می دیدم… قطره ای که آرزو داشتم به چشمانم بنشیند…
آرزو داشتم بیاید و با چشمانم دوست شود… قطره باران داشت به سوی چشمانم می آمد… نگاهم همچنان به آن قطره بود…

طوفان سعی داشت قطره را از چشمانم جدا کند و نگذارد به چشمانم بنشیند…
اما آن قطره عشق با طوفان جنگید ، از طوفان گذشت و به چشمانم نشست…

چه لحظه قشنگی…

در همان لحظه که قطره باران عشقم داشت به زمین می ریخت چشمان من هم شروع به اشک ریختن کرد… اشکهایم با آن قطره یکی شده بود…احساس کردم قطره عاشق در قلبم نشسته…به قطره وابسته شدم… آن قطره پاک پاک بود چون از آسمان آمده بود…همان قطره ای که باران عشقم به من هدیه داد.

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 10 آذر 1390برچسب:, توسط ستاره |

            باران اشک خدا! کجا پنهان شدي؟
ميخواهم بر من بباري...!
باران ببار!
ببار که دلم دلتنگ اوست،
ببار که شايد در صداي دلنشين تو طنين صداي او را بشنوم!
ببار و دلتنگي را، دلتنگي را بشوي...! اکنون تمام دل تنگي آسمان با من است .
تاب دوري ات از آسمان ساخته نيست.
چه رسد به من .

بعد از اين اگر کسي صدايم کرد بگوييد
رفته پي ماه پنجره اش بگردد.
در سکوت و فاصله آرام مي گيرم
تنها براي انعکاس يک صداي آشنا...

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 10 آذر 1390برچسب:, توسط ستاره |

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



لبخند بزن به حرمت اشک های لبریزم شاد باش که دیگر فرصتی نداریم

دیگر اشکهایم بی معنی شده فقط لبخند بزن

آفتاب نگاهم از سر دیوار تنهایی می تابد

وسکوتی در پشت دیوار صدایم می کند وشاید فرصتی نباشد برای اشکها ولبخندهایم

رویایی تراز دریا شده ام شاید موجی از دریای شمالیم بر قایق تنهایی بزند

وتکانی به آن دهد

شاید به ساحل رسیدم شاید در طوفان تنهایی صدایی باد را بشکند

وبگوید من با توام ای تنها

دیگر فرصتی نمانده پس رویایی باش تا به دریا برسی به آرامش

رویایی باش تا ابد رویایی باش

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 9 آذر 1390برچسب:, توسط ستاره |

 

 

 


نمی دانم نمی دانم
که بعد از من چه خواهد شد
نمی دانم کدامین کودک عاشق
به روی قبر تنهایم
کند لی لی
کند بازی
بچیند تک گل قبرم
دهد هدیه
به مامانش

**********

نمی دانم نمی دانم
نمی دانم نمی دانم

**********

نمی دانم که بعد از من
به روی قبر تنهایم
کسی آید
کسی گرید
کسی نام مرا داند
کسی از عشق من داند
کسی از عشق من پرسد
کسی داند که من آواره و تنها
به زیر خاک ها خفتم
کسی گوید که ای عاشق
دلت بر قبر تو گرید

**********

نمی دانم نمی دانم
نمی د انم نمی دانم

**********

نمی دانم
فروغ قلب بیمارم
کدامین جا به غمازه هست
نمی دانم دلم را من کجا دادم به دامانش
نمی دانم که در افکار زیبایش
هنوز نام مرا داند
هنوز عشق مرا خواند
نمی دانم که او داند
که من حتی در این برزخ
بدادم دل به چشمانش
نمی دانم
نمی دانم
نمی دانم

 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 9 آذر 1390برچسب:, توسط ستاره |

وقتی.....
وقتی که دیگر نبود

من به بودنش نیازمند شدم.

وقتی که دیگر رفت   

من به انتظار آمدنش نشستم.

وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد

من او را دوست داشتم.

وقتی او تمام کرد

من شروع کردم.

وقتی او تمام شد

من آغاز شدم.

و چه سخت است.

تنها متولد شدن

مثل تنها زندگی کردن است،

مثل تنها مردن !

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 9 آذر 1390برچسب:, توسط ستاره |

 

به شیطان گفتم: «لعنت بر شیطان»! لبخند زد. پرسیدم: «چرا می خندی؟» پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد» پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟» گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام» با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!» جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.» پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟» پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 9 آذر 1390برچسب:, توسط ستاره |

 

از غم خبری نبود اگر عشق نبود                                          
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود؟

بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایره‌ی کبود، اگر عشق نبود

از آینه‌ها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود؟

در سینه‌ی هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟

بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود

از دست تو در این همه سرگردانی                                                         
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟

 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 9 آذر 1390برچسب:, توسط ستاره |

ایستاده ام
در اتوبوس
چشم در چشم های نا گفتنی اش.

یک نفر گفت:
«آقا
جای خالی
بفرمایید»

چه غمگنانه است
وقتی در باران
به تو چتر تعارف می کنند.

:چتر پرنده پنهان نگاه باران

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 9 آذر 1390برچسب:, توسط ستاره |

 

 
 
ای مهربـانتـر از برگ در بوسه های باران ....

بیـــــداری ستــــــاره در چـــــشـــــــم جویباران

آیینه نگـــاهت پـــیوند صــبــــح و ســـــــاحل ....

لبخـند گــاهگــاهت صــــبــــح سـتـــــاره باران

بــآزا که در هــوایت خــــامـــــوشی جنـــــونم ....

فریـــــادهــا برانگیــخت از سنــگ کوهساران

ای جویـبار جــاری ، زین سایه برگ مگریز ....

کاین گونه فرصت از کف ، دادند بی شماران

گفتی : ((به روزگاری مهری نشسته)) گفتم ....

بیـرون نمیتوان کرد (( حتی )) به روزگاران

بیگانگی ز حـد رفــت ای‌ آشـنـــا مپــرهیز ....

زیــن عــاشق پشیمــان ، سرخیـل شرمساران

بیش از مـن و تـو بسیار،بسیار نقش بستند ....

دیــــوار زندگـــــی را ، زیـــن گـونه یــادگاران

وین نغمـه محـبت ، بعــد از مـن و تـو مـاند ....

تا در زمــــانه بـــــاقــی است آواز باد و باران

شفیعی کدکنی
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 9 آذر 1390برچسب:, توسط ستاره |

http://erfanm2.persiangig.com/966506l8vqstc84z.gif

 

باران بیاید یا نیاید ،


تو باشی یا نباشی ،


خاطرت باشد یا نباشد ،


من خیس از یاد توام ..

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 9 آذر 1390برچسب:, توسط ستاره |

   

باز باران
 با ترانه
با گوهر های فراوان
می خورد بر بام خانه
 
من به پشت شيشه تنها
ايستاده :
در گذرها
رودها راه اوفتاده.
 
شاد و خرم
يک دوسه گنجشک پرگو
باز هر دم
می پرند اين سو و آن سو
 
می خورد بر شيشه و در
مشت و سيلی
آسمان امروز ديگر
نيست نيلی
 
يادم آرد روز باران
 گردش يک روز ديرين
خوب و شيرين
توی جنگل های گيلان:
 
کودکی دهساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک
 
از پرنده
از چرنده
از خزنده
بود جنگل گرم و زنده
 
آسمان آبی چو دريا
يک دو ابر اينجا و آنجا
چون دل من
روز روشن
 
بوی جنگل تازه و تر
همچو می مستی دهنده
بر درختان می زدی پر
هر کجا زيبا پرنده
 
برکه ها آرام و آبی
برگ و گل هر جا نمايان
چتر نيلوفر درخشان
آفتابی
 
سنگ ها از آب جسته
از خزه پوشيده تن را
بس وزغ آنجا نشسته
دمبدم در شور و غوغا
 
رودخانه
با دوصد زيبا ترانه
زير پاهای درختان
چرخ می زد ... چرخ می زد همچو مستان
 
چشمه ها چون شيشه های آفتابی
نرم و خوش در جوش و لرزه
توی آنها سنگ ريزه
سرخ و سبز و زرد و آبی
 
با دوپای کودکانه
می پريدم همچو آهو
می دويدم از سر جو
دور می گشتم زخانه
 
می پراندم سنگ ريزه
تا دهد بر آب لرزه
بهر چاه و بهر چاله
می شکستم کرده خاله
 
می کشانيدم به پايين
شاخه های بيدمشکی
دست من می گشت رنگين
از تمشک سرخ و وحشی
 
می شنيدم از پرنده
داستانهای نهانی
از لب باد وزنده
راز های زندگانی
 
هرچه می ديدم در آنجا
بود دلکش ، بود زيبا
شاد بودم
می سرودم :
 
" روز ! ای روز دلارا !
داده ات خورشيد رخشان
اين چنين رخسار زيبا
ورنه بودی زشت و بی جان !
 
" اين درختان
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان !
 
" روز ! ای روز دلارا !
گر دلارايی ست ، از خورشيد باشد
ای درخت سبز و زيبا
هرچه زيبايی ست از خورشيد باشد ... "
 
اندک اندک ، رفته رفته ، ابرها گشتند چيره
آسمان گرديده تيره
بسته شد رخساره خورشيد رخشان
ريخت باران ، ريخت باران
 
جنگل از باد گريزان
چرخ ها می زد چو دريا
دانه های گرد باران
پهن می گشتند هر جا
 
برق چون شمشير بران
پاره می کرد ابرها را
تندر ديوانه غران
مشت می زد ابرها را
 
 روی برکه مرغ آبی
از ميانه ، از کناره
با شتابی
چرخ می زد بی شماره
 
گيسوی سيمين مه را
شانه می زد دست باران
باد ها با فوت خوانا
می نمودندش پريشان
 
سبزه در زير درختان
رفته رفته گشت دريا
توی اين دريای جوشان
جنگل وارونه پيدا 
 
بس دلارا بود جنگل
به ! چه زيبا بود جنگل
بس ترانه ، بس فسانه
بس فسانه ، بس ترانه
 
بس گوارا بود باران
وه! چه زيبا بود باران 
می شنيدم اندر اين گوهرفشانی
رازهای جاودانی ،پند های آسمانی
 
" بشنو از من کودک من
پيش چشم مرد فردا
زندگانی - خواه تيره ، خواه روشن -
هست زيبا ، هست زيبا ، هست زيبا ! "
 

 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 6 آذر 1390برچسب:, توسط ستاره |
باران که می بارد تو می آیی باران گل، باران نیلوفر 
باران مهر و ماه و آئینه باران شعر و شبنم و شبدر 


باران که می بارد تو در راهی از دشت شب تا باغ بیداری
از عطر عشق و آشتی لبریز با ابر و آب و آسمان جاری


غم می گریزد، غصه می سوزد شب می گدازد، سایه می میرد
تا عطرِ آهنگ تو می رقصد تا شعر باران تو می گیرد


از لحظه های تشنه ی بیدار تا روزهای بی تو بارانی
غم می کشد ما را و می بینی دل می کشد ما را تو می دانی
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 6 آذر 1390برچسب:, توسط ستاره |

 

 

 

غصه نخور مسافر اینجا ما هم غریبیم
از دیدن نور ماه یه عمره بی نصیبیم
فرقی نداره بی تو بهار مون با پاییز
نمی بینی که شعرام همه شدن غم انگیز
غصه نخور مسافر اونجا هوا که بد نیست
اینجا ولی آسمون باریدنم بلد نیست
غصه نخور مسافر فدای قلب تنگت
فدای برق ناز اون چشمای قشنگت
غصه نخور مسافر تلخه هوای دوری
من که خودم می دونم که تو چقدر صبوری
غصه نخور مسافر بازم می ای به زودی
ما رو بگو چه کردیم از وقتی تو نبودی
غصه نخور مسافر غصه اثر نداره
از دل تو می دونم هیچ کس خبر نداره
 غصه نخور مسافر رفتیم تو ماه اسفند
بهار تو بر می گردی چیزی نمنونده بخند
غصه نخور مسافر تولد دوباره
غصه نخور مسافر غصه نخور ستاره
غصه نخور مسافر غصه کار گلا نیس
سفر یه امتحانه به جون تو بلا نیس
غصه نخور مسافر تو خود آسمونی
در آرزوی روزی که بیایی و بمونی

-

 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 6 آذر 1390برچسب:, توسط ستاره |

باران شبانه باز مي كوبد به خانه

با كوبشي تند و سريع و وحشيانه

 

در نيمه شب، در كلبه اي متروك ، تنها

جز كوبش باران صدايي نيست اينجا

 

خواهد به ياد آرم كه روزي مرگ آيد

گويد به من كاين زندگي ديري نپايد

 

من نه صدايش را به گوشم مي سپارم

و نه از اين باران سپاس ويژه دارم

 

چون ديدگانم را به دنيا من گشودم

از حس تنهايي پر و لبريز بودم

 

در وقت مرگ شخص اگر باران ببارد

از آسمان باران بي پايان ببارد

 

بي شك همان شب شخص آمرزيده گردد

چون ميوه اي باشد كه ناگه چيده گردد

 

اما دعا هرگز نخواهم كرد اينجا

آن را كه من را كرد او مفتون و شيدا

 

آن كس كه مي ميرد در اين شب يا دوباره

خواهد نمودن روزهايش را نظاره

 

در اوج تنهايي به باران گوش دادن

با درد يا با همدلي يا دل نهادن

 

بي ياور و بي همنفس در بستر مرگ

در بين بودن يا نبودن همچو يك برگ

 

 

كز باد پائيزي به خود لرزد پر از تاب

مانند نيزاري شكسته در دل آب

 

همچون هزاران ني كه بشكستند بسيار

بسيار سخت و مشكل و بسيار دشوار

 

بي عشق همچون من كه اين غوغاي باران

كه وحشيانه باز مي بارد فراوان

 

كه هيچ عشقي در دلم باقي نمانده

جز مرگ كاين باران زدل آن را نرانده

 

 

اين عشق گر سوي تكامل راه جويد

طوفان به من كي مي تواند كه بگويد؟

 

اي رهرو دل خسته ، پس نوميد شو زود.

در رهگذار باد همچون بيد شو زود.

 

 

 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 6 آذر 1390برچسب:, توسط ستاره |

ازدرخت شاخه در آفاق ابر،

برگ هاي ترد باران ريخته !

بوي لطف بيشه زاران بهشت،

با هواي صبحدم آميخته !

***

نرم و چابك، روح آب،

مي كند پرواز همراه نسيم .

نغمه پردازان باران مي زنند،

گرم و شيرين هر زمان چنگي به سيم !

***

سيم هر ساز از ثريا تا زمين .

خيزد از هر پرده آوازي حزين .

هر كه با آواز اين ساز آشنا،

مي كند در جويبار جان شنا !

***

دلرباي آب، شاد و شرمناك،

عشقبازي مي كند با جان خاك !

خاك خشك تشنه دريا پرست،

زير بازي هاي باران مست مست !

اين رود از هوش و آن آيد به هوش،

شاخه دست افشان و ريشه باده نوش !

***

مي شكافد دانه، مي بالد درخت،

مي درخشد غنچه همچون روي بخت!

باغ ها سرشار از لبخند شان،

دشت ها سرسبز از پيوندشان ،

چشمه و باغ و چمن فرزندشان !

***

با تب تنهائي جانكاه خويش،

زير باران مي سپارم راه خويش .

شرمسار ازمهرباني هاي او،

مي روم همراه باران كو به كو .

***

چيست اين باران كه دلخواه من است ؟

زير چتر او روانم روشن است .

چشم دل وا مي كنم

قصه يك قطره باران را تماشا مي كنم :

***

در فضا،

همچو من در چاه تنهائي رها،

مي زند در موج حيرت دست و پا،

خود نمي داند كه مي افتد كجا !

***

در زمين،

همزباناني ظريف و نازنين،

مي دهند از مهرباني جا به هم،

تا بپيوندند چون دريا به هم !

***

قطره ها چشم انتظاران هم اند،

چون به هم پيوست جان ها، بي غم اند .

هر حبابي، ديدهاي در جستجوست،

چون رسد هر قطره، گويد: - « دوست! دوست ... !»

مي كنند از عشق هم قالب تهي

اي خوشا با مهر ورزان همرهي !

***

با تب تنهائي جانكاه خويش،

زير باران مي سپارم راه خويش.

سيل غم در سينه غوغا مي كند،

قطره دل ميل دريا مي كند،

قطره تنها كجا، دريا كجا،

دور ماندم از رفيقان تا كجا !

***

همدلي كو ؟ تا شوم همراه او،

سر نهم هر جاكه خاطرخواه او !

شايد از اين تيرگي ها بگذريم .

ره به سوي روشنائي ها بريم .

مي روم، شايد كسي پيدا شود،

بي تو، كي اين قطره دل، دريا شود؟

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.